خوشمزه های جانانه برای جان دل 🧡

داستان کلاویه

Saturday، ۷ Mehr ۱۴۰۳

یادمه اولین شب وقتی صداتو شنیدم، تو‌ی تاریکی و‌ سیاهی شب همش چشم میگردوندم و گوش میکردم ببینم صدات از کجا میاد، از یه ساختمان خرابه که قرار بود بسازنش اما خیلی وقت بود همینطوری افتاده بود و هیچکس توش‌ نبود.

نگران و ناراحت بودم اما با خودم گفتم حتما مامانش میاد دنبالش.. تا صبح صدات میومد و من مدام خوابتو دیدم، کابوس میدیدم دارم دنبالت میگردم اما پیدات نمیکنم، خواب میدیدم میخوام برات شیر خشک بگیرن ولی هیجا ندارن و مدام‌ صدات داره میاد. منم نگرانت بودم و تو خوابم دنبالت میگشتم..

وسط شب بیدار شدم و تو واقعیت هم هنوز صداتو میشنیدم.

صبح شد، تو‌ روشنایی سفیدی روز بازم با صدات داشتی تمام تلاشتو میکردی که بهمون بگی به کمک نیاز داری و قرار نیست مامانت بیاد پیشت، مامانت ولت کرده و بود و رفته بود..

.

اونوقت بود که اومدم دنبال صدات، زنگ زدیم به آنش نشانی گفتیم نیاز به کمک داریم، یک بچه گربه اینجا گیر کرده، اونا ازمون پرسیدن که صاحب ملک هست؟ آیا راه وردی باز هست به داخل؟ ما گفتیم نه.

بهمون گفتم باید با پلیس تماس بگیرین، زنگ زدیم ۱۱۰، یک مامور اومد و وقتی دید ملک سالم هست و‌دربش بسته است، گفتن ما اجازه ی ورود نداریم. یجوری شماره تماس صاحب ملک رو پیدا کنین.

رفتیم دونه دونه از همسایه ها پرسیدیم که آیا کسی صاحب این خونه رو میشناسه، همه گفتن نه

تا اینکه یه آقایی از قدیمیای این محل وقتی دید ما خیلی نگرانیم و داریم به هر دری میزنیم، گفت من شماره ی صاحب این ملک رو دارم، شماره رو بهمون داد. تماس گرفتیم یه آقای نسبتا سن داری جواب داد و براش عجیب بود که ما بخاطر یه بچه گربه بهش زنگ زدیم، گفت من که نیستم، پسرم باید بیاد، اونم سر کاره چند ساعت دیگه میاد. زنگ زد‌به پسرش، شماره ی مارو داد، باهامون تماس گرفتن و داستان رو‌براشون تعریف کردیم.

نگهبان ساختمانشون رو فرستادن و بالاخره این درب باز شد، دویدم سمت صداش، لا به لای یه عالمه تخت چوبی که کنار دیوار گذاشته بودن گیر کرده بود و مدام میو‌میو میکرد و کمک میخواست، سعی کردیم اروم اروم‌ تخته های چوب رو از کنار هم برداریم تا بهش برسیم.

دیدمش، یه تن کوچولو سیاه و‌سفید‌که تو کف دست جا میشد. خیلی خیلی کوچولو‌ بود، هنوز چشماش بسته بود از گشنگی و‌تشنگی دور لبش خشک شده بود و میلرزید.

گذاشتمش تو باکس بردمش خونه، زنگ زدم به دامپزشک معتمدمون که ببینم هست یا نه، سریع بردمش و معاینه اش کردن گفتن حالش خوبه فقط خیلی گشنه اشه.

دکتر یه بسته شیر باز کرد، با آب جوش براش شیر خشک درست کردیم، منتظر موندیم تا خنک‌ بشه که بتونیم بهش بدیم بخوره. تا این شیر سرد بشه من مردم و زنده شدم. بالاخره سرد شد و دکتر با سرنگ انسولین شروع‌ کرد بهش شیر دادن، از خوشحالی دست و پاشو باز کرده بود و تکون میداد. چند روزی بود هیچی نخورده بود.

دکتر گفت لرزش بدنش بخاطر کمبود کلسیم هست و احتمالا از رشدش جا مونده و شاید مادر برای همین ولش کرده و رفته، چون تو طبیعت مادر کاری از دستش بر نمیاد و وقتی بچه مریض میشه یا مشکلات این چنینی براش به وجود میاد، رهاش میکنه و‌ میره

علاوه بر شیر خشک که باید هر ۲ ساعت بهش میدادم، دکتر براش مکمل کلسیم تجویز کرد که باید هروز میخورد تا استخوان هاش استحکام پیدا کنه. اما‌ متاسفانه در همین حین به دلیل نرمی استخوان شدید آرنج دستش دچار در رفتگی شد و چون خیلی خیلی کوچولو بود. دکتر گفت هیچ‌کاری نمیشه کرد و باید دستش در روند رشدش بهتر بشه. چون خیلی کوچولو هست و نرمی استخوان داره، بخوایم یجاشو درست کنیم، ده جای دیگه اش میشکنه..

این شد که دخمل کوچولو ما یک دستش از آرنج خم شده و به همون حالت فیکس شد. دستش صاف نمیشه اما مشکلی براش ایجاد نشده. خیلی جاها بردیم‌ دستش رو نشون دادیم اما همه بر این نظر بودن که جراحی نیاز نیست چون ممکنه اعصاب دستش آسیب ببینه و دست کلا فلج بشه.

سختی های خیلی خیلی زیاد و‌ بیخوابی های شبانه ی بسیاری کشیدم تا دخمل‌ زیبا بهبود پیدا کرد و بزرگ شد. الان شده دختر خوشگل من و عضوی از خانوادمون، هممون دوستش داریم و عشقمون بهش چندید برابر شده.

'کلاویه' این شد اسم تو

بخاطر سیاه و‌ سفیدی زیبای موهات و صدایی که تورو نجات داد، مثل کلاویه های پیانو، زیبا و گوش نواز 🎹

پیام در واتساپ